حنوط

انوشه منادي
taghavi@ncc.neda.net.ir

حنوط
پدر مرد، در وصيت نامه‌اش با خط خوش به تاريخ چار ماه قبل از مرگش، قيد كرده بود. مشغول‌ذمه‌اش شده بودم. حالا ديگر دستش از دنيا كوتاه بود. از مادرم پرسيدم:
ـ چرا اين وظيفه را به پسر بزرگش واگذار نكرد؟
مادر پريده رنگ و خسته، سر به افسوس تكان داد.
ـ چون كه تو را مثل خودش گبر مي‌دانست.
خواستم بـگويم: « اي بابا در جـواني غلط هايي كرديم از روي نفهمـي، بيست سال پيش!» امـا نگفتـم. مـادر بوي اشك مي‌داد كه با عرق تنش
درهم بود. چشم‌هاي خيس‌اش نمي‌خواست حالا بعد از چهل سال زندگي مشترك خشك شوند. به هر حال پدر وصيت كرده بود.
خواهرها با توله‌هاشان توي حياط و اتاق ولو بودند، بوي گلاب و چاي دم كرده در نشيمن و پذيرايي پراكنده بود. جنازه وسط پذيرايي روي قالي لاكي رنگ، زير چادر مشكي و كهنه‌ي مادر، آرام و بي صدا دراز كشيده بود. هر چار پسر جنازه را بلنـد كـرديم و به حمـام دراز و كوچـك آورديم. حمـام فقط بـراي يك نفــر جا داشت و طـول و عرضش چنــد وجب بزرگ‌تر از قبر بود. با هزار مكافات پدر را راضي كرده بوديم بگذارد قسمتي از آشپزخانه را براي حمام ديوار بكشند امـا هرچه غر زديم تا كمي بزرگ‌تر بسازد گوش نكـرد. هميـشه حرف حرف خودش بود و چــون ما را به دنيـا آورده بود بدهكارش بوديم، بايد همه چيز به دلخواهش ميسر مي‌شد. طلبكارانه و با طعنه مي‌گفت:
- حمام بزرگ دل خوش مي‌خواهد. ننه‌تان را ببريد يك زن قد بلند و جوان برام بياوريد تا بهتان نشان دهم حمام بايد چقدر باشد!
برادر بزرگم قبل از رفتن براي تهيه‌ي مجوز دفن و جور كردن لوازم عزاداري، توضيح‌المســائل به دست آمد سراغـم. لاي كتاب نشانه گذاشته بود.
- قبل از شروع اين جاها را درست بخوان، اول وضو بگير! يادت نرود.
زير نـگاه مادر، وضـو ساختـم، بـي رمق بود، خالي وخستـه در انتــهاي راه ايستــاده بود . جلـوي در حمام نگاهم كرد. مي‌خواست مطمئن شود. صدا صاف كـردم و دستورات را از ابتدا خواندم. دلم مـي خـواست بشنود و خيـال پريشــانش آسوده شود.
- غسل ترتيبي، اول سر و گردن و بعد بنا بر احتياط واجب طرف راست و بعد طرف چپ بدن را ...
مادر آهسته كتاب را از دستم گرفت و به آرامي گفت:
- وقت تلف نكن، همه‌اش را يكي يكي برات مـي گويـم، جنـازه نبايد معطـل بماند گناه دارد. فقط حواست را جمـع كن درست و كامل بشوري، اين كتري آب گرم را ولـرم كن، داغ نباشد! ليـف خودش را بردار، اگر آب سـرد شد صــدا بزن. سرآخر پنبه ها را توي اين سولاخ ها فرو كن! بايد همه جاشو بشوري حواست هست؟
- آره مادر! مطمئن باش چشم!
بعد تكه‌هاي متقال كفن را يكي يكي از روي ساعد برداشت و نشانم داد.
- اين لنگه، از ناف تا دور تنش مي‌پيچي. اين تــكه، پيرهنه، از سر شانه تا نصف ساق پا پشت و رو، اين هم سرتاسري، طوري از زير بدنش رد كن كه دوسر بالا و پايين ش را بشود بست، لبه هاش روي هم بيفتد.
بعد تكه‌هاي كفن را به قلاب رخت آويز فلزي آويزان كرد.
- كارهاي اصلي را گفتم. بقيه‌اش را خودم انجام مي‌دهم.
بعـد نگاهـي به جنازه انداخت، سر تكان داد. در حـالت صورتش شايد افسوس بود يا شايد توبيخ پدر به روش معمـول خودش هر وقت خطايي مي كرد يا زخم زباني مي زد. در را بست و رفت. مورمور سرد روي پوست تنم دانه زد. هوا بوي صـابون و رطوبت مانده مي‌داد. ريش تراش پدر روي تاقچه پنجـره بود. لاي تيغ هنـوز ريزه‌هاي موي صـورتش سياهي مي‌زد. چادر را كنار زدم. لخت با مشت هاي بسته خوابيده بود. هيچ‌وقت مشتش را باز نمي‌كرد مخصوصاًَ براي پسرهايش، اگر به سهو يا به عمد، خطـايي از او در خاطـره داشتيم، با چشمـاني دريده انكار مي‌كرد و نمي‌پذيرفت. مثلاًََ ديـدن تاكسي‌اش در خيابان سبزواري‌هاي فوزيه، كنار در چوبي و بزرگ باغچه‌اي كه به ميزها و عمارت كافه مي‌رسيد و اصرار بچه‌گانه‌ي ما براي ديدن پدر، چرا كه تاكسي پدر را در ميان هزار تاكسي نارنجي تشخيص مي‌داديم و اصلاًَ بوي آن پيـكان برامان آشنـا بود، جدا از لكـه‌هاي ريز روي در و گلگير جلو و پريده‌گي رنگ كنج و صندوق عقب، كه هزار بار خودمان شسته بوديم‌شان. مادر براي خريد آمده بود اما وقتي من با فشار لته‌ي بزرگ و چوبي در باغچه را گشودم و به انگشت اشاره ميز پدر را نشانش دادم، مادر جلو نيامد و ما ديديم كه چه طور زني با دامن كوتاه روي زانويش نشسته و استـكان به دست قهقهـه مي‌زد و سر خـم مي كــرد به حدي كه موهــاي بور و بلنـدش زانوهاي پدر را مي‌پوشانـد. دست‌هاي مادر برخلاف اصرار ما بر صدا زدنش، لنگه در را چفت كرد و رفتيم. با اين تفاصيل، سر بزرگ استخواني‌اش مـي‌لرزيد، چانـه و مچ دستـش به همـراه زبان سـرخ و كلفتش همـه با هم تكـان تكـان مي‌خوردنـد، سر تكان مي‌داد و مي‌گفت:
- همه‌ي عمرم خيانت نكردم نه به زن و بچه و نه به آرمانم!
در مورد اولي دروغ مي‌گفت اما در مورد دومي چيزي نداشتيم بگوييم.
پا باز كردم و چپ و راست ساق خشكيده و بي‌مويش گذاشتم. پنجه‌ي پاهام شبيه پاي پدر بود با اين تفاوت كه معلوم بود كدام بايد راه برود و كدام به آخر راه رسيده است، مثل ريشه‌ي خشكيده درختي سرنگون شده.
- به خاطر صافي كف پا از خدمت معاف شدم.
حدود سال هاي هزار وسيصدوسي. امـا من بهار سال هزاروسيصدوپنجاه وهفت براي فرار از خانه‌ي او، خانه ي پدرم، داوطلبانه رفتم خدمت. آدابش براي تربيت بچه‌ها اين بود:
- بچه را بايد وقتي بزرگ شد تربيت كرد!
و اين روش در يك اتاق چارده متري و هشت دختر و پسر، زير يك لحاف كرسي چه معجوني مي‌شد. گرچه هميشه در اوقات شنگولي و سردماغي به صدايي زبر و بلند مي‌گفت:
- هر كي علمي فكر نكنه علف خوره!
حالا بايد اين جنازه را پاك كنم. پاك! طوري كه حدّ اقل مادر با اطمينان بيشتري نگاهم كند. پدر لخت برابرم بود. هيچ‌وقت اين همه استخــوان در بدنش نديده بودم. فشـار خط لب‌هايش بر هم طـرح مبهمي از لبخند بود، سرد و بي روح . انگار مي‌دانست هنوز نمي‌دانم چه بايد بكنم.
- خب پاشو ديگه! من اين جا آمدم كمكت كنم. لازم نيست مثل هميشه
مسخره‌ام كني!
به هيكلي نگاه مي‌كردم كه از شورت به پايين، بقيه‌اش را حفظ بودم. گره‌ي بازو، كلفتي انگشتان و خال سياه زير گلو، و موهاي كم پشت وسط سينه‌اش و خال جگري رنگ و گوشتي كنار پره‌ي بيني و . . . غسل ميت معمـولاًَ با آب سـرد است. غسالخــانه‌ها آب سرد دارند، اما ميت تـوي خانـه‌ي خودش با آب گرم غسل مي‌گيرد مخصوصاًَ ناظري چون مادر، آشكار و پنهان حضور داشته باشد.
كيسـه‌ي پشمي زبر است. اولين فشار هيـچ، اما با دومين فشار، سوزشي مي‌پيچد به پوست تنـم. انـگار با سوزن تن را خـراش بدهنـد، هر جـا كشيده مي‌شد مي‌سوخت. يك دور همه را كيسـه مي‌كشيد بعد آب داغ مي‌ريخت سرمان. از سوزش آن نفسم بند مي‌آمد. بعد همان پنجه ليف پر از كف صابون را روي صورتم مي‌كشيد، راه نفس بسته مي‌شد و با ترس از خفگي، كف صابون به حلقم فرو مي‌رفت. هنوز تلخي و سوزش تيزاب صابون در چشم و گلويم بود كه بي هوا كاسـه‌اي آب داغ داغ روي سرم خالـي مي‌كـرد. گمـانم هر بچـه‌ي شش يا هفت سـاله مثل ميمـون مي‌پرد و كون‌خيز مي‌سرد و جغ جغ مي‌كند. تا پدر غش و غش ريسه رود. صــداي خنــده‌هايش، قطــره هاي آويزان مانده‌ي سقف را مي‌لرزاند يا مي‌چكاند.
كاسه‌ي سدر و كافور بالاي شـانه‌ي راست پدر بود. اول بايد سر و گـردن را با آب و سدر و صـابون ليف بزنـم. بعـد بقيــه‌اش به ترتيب. تا به حال از مرده مي‌ترسيـدم اما حالا كـنار جنازه‌ي پدر خبري از ترس نبود. هرچه بود مال خـودم بود. من و او داخل اين حمـام به زور جا گرفته‌ايم . كاشي‌هاي سفيد تا سقف و سراميك آبـي كف حمام و دوش فلزي با آن برق ســرد و بي‌اعتنايش. بايد دست به كار شوم. آب ولــرم را روي صورتش مي‌ريزم بعد ليف مي‌كشم. بوي كافــور همــراه بخار آب پخش مي‌شود و راه نفس را
مي‌گيـرد. ليف به صورتش مي‌كشم چيزي زير دستم تكان مي‌خورد، تند دست پس مي‌كشم و منتظرم تا پدر بگويد: صابون تو چشمم رفت!
كمـر راست مي‌كنم. اين ديگر از ترس است كه پوست تنـم دانه زده،
پلك هاي بستـه اش آرام آرام باز مي شوند. با دست چپ پلك ها را مي بندم. يك نگاهش كافي بود تا بچه ها لال شوند. دست پس مي كشم. پلك ها باز
مـي شوند حالا منتظرم تا چشم‌ها در كاسه‌ي گود افتاده وكبود تكان بخورند.
- پيش از شروع بسم الله يادت نره !
لعنت به اين حواس: زير لب تند تند تكرار مي‌كنم و دست چپ را روي
پلك ها مـي گذارم. برجستــگي تخم چشم زيـر انگشتم است بي هيچ تكان. منتظـرم به فشار انگشتان اعتراض كند. اما ساكت است. سرش را بلند
مي‌كنم و ليف به پوست چروكيــده‌ي صورت و سر تاسش مي‌كشم . بعد زير گلـو و پوست خالي شده‌ي غبغب. دست چپ را برمي‌دارم . روي صورتش كف سبز رنگ سدر و صابون پخش شده است پلك ها، به نرمي باز مي شوند اين بار تند
كف هاي دور چشمـش را پاك مي‌كنم تا مبادا صابون چشم اش را بسوزاند.
- چبه؟ خودت خواستي. چرا اين جوري نگاه مي كني؟
آب را مي‌ريزم روي صورتش و به پهلو مي چرخانمش. پاها را دو طرف شكم و كمر ستون مي‌گذارم تا به پهــلو بماند. ابتدا سمت راست. دست چپم هنوز گرفتار پلك هاست. با لج‌بازي مي‌خواهد اين آخرين مرحله را ببيند.
- دلم برا شما مي سوزه! من چشم و دلم سيره. شماها بدبخت زن و بچه هستين آدم بايد سير از دنيا بره!
از ايـن كه راست مي‌گفت لجم مي‌گــرفت. حالا با اين پلك ها چه كنــم. تا دست كنــار مي‌كشم باز مي‌شوند و خيره مي‌مانند به سقف. انحناي به فشرده‌ي خط لب‌ها و نگاه خيره‌اش به رفتارم پوزخند مي‌زند. گرچه شيشه‌ي چشم‌هاي ميشي‌اش خالي است، اصلاًَ مثل خوابيده‌ها نيست. استخـوان درشت و تاس سرش و گودي شقيقه‌ها معلوم است خالـي و ساكت است، پشت دست مشت شـده‌اش را ليف مي‌كشم و بعد پا كنـار مي‌گذارم تا سينه بالا شود و سمت چپ بـدنش را بشويم، دست چپ را روي چشم ها نگه مي‌دارم و ليف را روي قفسـه‌ي سيـنه مي‌سرانم و چيزي نرم زير فشـار دستم مي‌لغزد و توي گودي بين دنده‌ها فرو مي‌رود . دست پايين مي‌برم و چنگ مي‌زنم به تكه‌هاي گوشت و پوستي شـل و لغزنده كه لاي پنجه مي‌سرد. دست از روي پلك پس مي‌كشم مي‌خواهم نگاه شوخ و شيطنت آميزش را ببينم، نگاهي كه هميـشه اين جور وقت ها تلأ لؤ داشت، ‌به نوه‌هايش ياد داده بود كه آن ها حال و احوال وجدان كوچولو را برايش بگويند و بچه‌گانه بخندند. ليف را برمي‌دارم و دلم مي خواهد بگويم:
- بلند شو آقاجان همه چيزت هنوز سرحاله!
و منتظــر مي‌مانم تا يكي از متــلك‌هاي جگــرسوزش را بارم كنـد ، چند روز قبل از مرگش، با طعنـه به برادر بزرگم گفته بود:
- تو مطمئني مثل من هفتاد و پنج سال زندگي مي‌كني؟‌
او جواب نداد و حرص خورد. تا آخرين روز بيشتر ازهمه‌ي بچه‌ها، مراقبش بود و مرتب قرص لقوه‌اش را همـراه بـا پول تو جيبي برايش مي‌فرستاد، او چند سال است مثـل محصل‌هاي عقب مانده در تحصيل، با سرعت عبادت مي‌كند تا تمام ايام ناداني وكفر را جبران كند و ندبه و توبه از دهانش نمي‌افتد. پدر با تمسخر پشت سرش مي‌گفت:
- اينا دين را چسبيدن و «‌ دي ين » را فراموش كردن!
يا اين كه:
- شماها را ننه تون عليه من شورانده!
مادر بيچاره! يك عمــر خشونت و زخم زبان‌هاش را تاب آورده بود و به عبـادت پناه برده بود و پدر اين ها را توطئـه مي‌دانست. در باره‌ي ديون، از همه بي‌توجه‌تر من بودم و مرتب غيبـت‌هايش به گوشم مي‌رسيـد. از اين لحاظ هيچ‌وقت كم نمي‌آورد‌، كافي بود يك ساعت پاي درد دلش مي نشستـيـم آن وقت دال تا ذال پسرها و دخترهاش، خاله ها و عمـه‌ها ، سر و همسـايه، همه و همه روي طبـق بود. با اين حــال دوران نقاهت، همه‌ي خالـه‌ها و عمه ها بـه عيادتش آمدند و او طوري رفتــار مي‌كرد انگار نه انگار سال ها، آن ها را بي آبـرو و نانجيب مـي‌دانست. اگــــر بحثي مي‌شد پاك منــكر بود و يادش نمي‌آمــد حرفي زده باشد. در عــوض همــه مي‌دانستند كه نود و شش سال خرج تحصيــل بچـه‌هايش را داده و ما همچنان بدهكارش هستيم و فقط انجام وظيفه مي‌كنيم.
اين شستن و ليف كشيــدن خسته‌ام كرده است. مخصوصاًَ چشــم هاي بازمانــده‌اش. عملاًَ يك دستـي زير و رويش را مي شويم. بوي كافور كلافه ام كرده و چشم‌هام مي سوزد. برادرها هم پيداشان نشده، چه طور خشكش كنم و تكه‌هاي كقن را دورش بپيچم. خدا بيامرز كار برايم درست كرد.
- تو بچه‌ي بي عرضه‌اي هستي از زن گرفتنت معلومه!
چرا ؟ برخلاف عقيده‌اش كه مرتب لحيه مي فرمود و غيرمستقيم به مادر طعنه مي‌زد‌:
- اگه مي‌خواي زن بگيري اول دختر باشه و دوم قد بلند!
كله شقي‌ام به خودش رفته است و بي اجـازه‌اش ازدواج كردم و او پا به مراسم نگذاشت و تا چند سال تحويلم نگرفت.
سرم گيح مي‌رود و اين مراسم برايم كنـد و طولاني و خسته كننده شده است. چيـزي بين ما جريان يافتـه كه نــگران و آشفتـه‌ام مي‌كند. با تمسخر نگاهم مي كند. شير آب سرد را باز مي‌كنم و كاسه كاسه آب روي تنش مي ريـزم تـا كف صابون و ليـزي آن پاك شود. به همـه‌جايش دست مي‌كشم تا هرچه زودتر پاك شود. بوي سدر و كافـور و بوي مرگ سرم را سنگين كرده است. دست و پاهاش سفت شده‌اند. گودي شكمش خالي‌ست . پدر هيچ‌وقت اين رنگي نبود، زرد و كبود. اما هميشه بي‌انعطاف و مغرور بود، مخصوصاًَ توي مغزش. تمام عمر را همان‌طوري كه فكر كرد، گذراند.
با حولـه‌ي خودش خشكش مي‌كنم. رطوبت پوست تنش را نرم كرده است. اين لنگ كـه از ناف تا زانو را مي پوشاند، بعــد پيرهن و بعد سرتاسري، لبـه هاش را روي هم مي‌اندازم. با چشم‌هاش نمي‌دانم چه كنـم. قاب صورتش از كفـن بيرون است، انگار دارد به جایي كه بايد برود نگاه مي‌كند. در حمام را باز مي‌كنم و هواي تازه به صورتم مي‌پيچد. مادر كنار ديوار نشسته است، با ديدنم از جا بلند مي شود چشم هاش را پاك
مي كند و از كنار در به پدر نگاه مي كند. زير لب دعا مي‌خواند. خودم را بيرون مي‌كشم و توي ايوان مي‌نشينم. دلم مي‌خواهد گريه كنم اما
نمي‌توانم . پدر هيـچ‌وقت به خدا اعتقاد پيدا نكرد و از همه بدتر مطمئــن بود كه اشتباه نمي‌كند. حالا كارم تمام شده و دلشوره دارم. فكــر مي‌كنم آخرين خاكريز و مانع بين من و مرگ، برداشته شده است.


8/ 3 / 81


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31020< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي